۱۳۸۷ فروردین ۵, دوشنبه

معرفی ملیجک - سلیطه و باقی قضایا

یکی بود یکی نبود
یه پسری بود که یک دل نه صد دل عاشق یه دختره شده بود که اسمش "عروسک" بود. . . یه روز همه جراتش رو توی نوک زبونش جمع کرد و به دختره گفت که چقدر دوسش داره . . .
دست بر قضا عروسک یه مادری داشت که اسمش "سلیطه" بود . خلاصه دختره ماجرا رو برای مادرش تعریف کرد و مادرش هم شروع کرد به پرسیدن چیزای مختلف مثل : چی خونده چی داره باباش و مادرش کین و خواهر برادر داره و . . . ازای حرفا. از قضای روزگار عروسک یه خواهری داشت که خیلی بهونه گیر و حسود و بدبین بود. عوضش عروسک خیلی دهن بین بود. این وسط همه دنیای این خونواده می چرخید دور یه مرکزعالم که عبارت بود از همون سلیطه .
عروسک و مترسک مثل طلسم شده ها باید همه چی رو به مادرشون میگفتن . همه چی مثل هرچی که فکرشو بکنین ... هرچی. واگه یه چیزی رو از مادرشون قایم میکردن تا صبح شاش بند میشدن و خوابشون نمی برد تا اینکه صبح بهش میگفتن حالشون خوب می شد.
این سلیطه بود که می گفت چی بخرین . چی بخورین کی حرف بزنه و کی حرف نزنه امسال عید کجابرم شبو کجا بخوابیم پولارو چی کار کنیم کدوم خونه رو به اسم من بخریم کدوم ماشینو به اسم من بکنیم و کی بده و کی خوبه و از این حرفا.
راستی یه نفر هم تو این خانواده بود که اسمش ملیجک بود. ملیجک بیچاره فکر میکرد خیلی خوشبخته. برای همین هم تو این سه نفر کلی واسه خودش حال میکرد ولی همیشه نفر چهارم بود. ملیجک چند تا تئوری تو زندگیش داشت که سلیطه یادش داده بود. که مهمترینشون اینا بود: " ملیجک در خدمت خانواده و خانواده یعنی سلیطه" سایطه چیزای دیگه ای هم به ملیجک گفته بود مثل تئوری "قبیله یعنی یه نفر . . ." این به اون معنا بود که خونواده ملیجک یعنی همه برادر و خواهر و مادر و .... همه وهمه آدم نیستن و از وقتی که با سلیطه ازدواج کرده همشون شدن یه نفر به اسم سلیطه.
وضع مالی خود ملیجک به خاطر کار خوبی که داشت خوب بودولی اوضاع مالی خونواده مادری ملیجک اصلا خوب نبود و تعدادشون هم زیاد بود. ولی سلیطه بعضی وقتا مهربون می شد و وقتی از ملیجک راضی بود اجازه میداد گاهی از مونده غذاهایی که یکی براشون آورده با از مهمونی هفته پیش تو قابلمه کردن و آوردن ببره و به خونواده مادر و خواهر برادراش بده. تازه این وسط ملیجک خیلی هم حال میکرد که پیش مادر و برادر زاده ها و خواهر زاده ها کلاس گذاشته.
این وسط ملیجک بعد از اینکه برمیگشت باید تا چند روز ظرف میشست و سبزی پاک میکرد تا قدر شناسیش رو نسبت به همسرش نشون بده. اینجور موقع ها هم همسرش سردرد به موقعی سراغش می اومد و این موقع بود که ملیجک می تونست خودی نشون بده و خلاصه در طریق خدمت سنگ تمام بذاره.
از این روبچه ها هم زیاد ملیجک رو جدی نمیگرفتن و اون بنده خدا رو به اندازاه ای که مامانشون میگفت دوسش داشتن.
با وجود همه این حرفا ملیجک فکر میکرد که همه خیلی دوسش دارن و کلی حال میکرد. وقتی ا سرکار برمیگشت از کارایی که در طول روز انجام داده بود تعریف میکرد و می گفت ال کرده و بل کرده و تا پولو گرفته فلان طور شده و فلان قدر از فلانی گرفته و از این حرفا. برای ملیجک تو زندگی پول خیلی خیلی مهم بود. واسه همین اگه حرفاشو موقع حرف زدن میشمردن از هر ده کلمش نه تاش پول بود و دهمیش چیزای بی اهمیت دیگه.
حالا بشنوید از ماجرای ازدواج ملیجک و سلیطه
این ماجرا هم خودش شنیدنیه . این قضیه از اونجاشروع شد که سلیطه مدتی بود احساس می کرد که محیط خانواده دیگه براش خیلی غیر قابل تحمل شده. از طرفی دوست داشت چیزای تازه داشته باشه وبتونه به اون پیش دوستاش افتخارکنه وکلی پز بده و ازاین حرفا. ولی از یه طرف دیگه میترسید که اگه شوهر کنه یه نفری اونو بگیره که از یه طرف ازش کار بکشه وازطرف دیگه نتونه پیشش عرض اندام بکنه.
برای همین باید با یه کسی ازدواج میکرد که از هرنظر کمبود های بیشتری داشته باشه. ولی این شکلی نمیتونست به اهدافش که در صدر اونها پولدار شدن و نشست و برخاست با نوکیسه ها بود دست پیدا کنه. برای همین دائما باخودش کلنجار میرفت و در این اثنا هم سنش روزبروز زیاد ترمیشد...
بالاخره روزی از روزها سلیطه ملیجک جوان را دید. ولی هیچ حسی در اون پیدا نشد. تازه باخودش فکر کرد که یه پسر چطور میتونه از هر موهبتی محروم باشه. نه چهره مردونه ای نه قد و قواره درست حسابی ونه لباس و ماشینی. به نظرش اومد که اون پسر حداکثریه پادو تو بازار ویا شاگردقهوه چی میتونه باشه. پسر بغایت دست و پا چلفتی و توسری خور و بی سر و زبون به نظرش اومد. ولی اتفاق عجیبی که افتاد این بود که دوستای اون ملیجک جوون اصلا با هاش جوردر نمی اومدن. دوستاش افرادی بودن که باتوجه به موقعیتشون انتظار میرفت آینده مالی خوبی داشته باشن. یه لحظه جرقه ای تو مغز سلیطه روشن شد. از یکی از دوستاش اسم پسر جوون رو پرسید و وقتی فهمید با دوستای خوش آتیه ای که میگرده آینده مشترکی دارن با خودش گفت. سلیطه تموم شد روزای سخت و تاریک . تموم شد زمونی که سر نون خوردن تو خونه کتک می خوردی.
برای همین بود که نشست و هرچی میتونست از ملیجک جوون و خانوادش اطلاعات جمع میکرد. در جریان همین کارا بود که وضعیت خانوادگی ملیجک براش روشن شد. فهمید که روزهای سخت ملیجک تو چند سال تموم میشه و اگه ای روزها تموم بشه دیگه ملیجک با اون قد یک و نیم متری محل سگ هم بهش نمیذاره . . .
برای همین بود که این فکرها رو کرد و به این شکل نوشت:
چرا باید ملیجک رو تور کنم؟
ج 1 : چون در چند سال آینده در آمد خوب و زندگی خوبی درست میکنه و من باید تو این قضیه باشم.
ج 2: چون الان وضع مالی خوبی نداره و اگه بتونم الان تورش کنم می تونم بعدا بهش سرکوفت کنم که وقت نداریش زنش شدم.
ج 3: چون الان وضع مالی خوبی نداره من که بابام یه پولدار ورشکسته است راحت تر می تونم دست بالا بهش بگیرم.
که اگه اجازه بدین بقیش رو هم براتون بزودی میفرستم. درود بر شما و بامید دیدار

۱۳۸۷ فروردین ۲, جمعه

آغاز در بهار


بنام پروردگاریکتا
سلام.
امروز روز دوم قروردین 1387 کار این وبلاگ رو شروع کردم .رسیدن نوروز وسال نو را به همه دوستان تبریک می گویم .
همیشه شادوکامیاب باشید.
برمیگردم...

hit counter

hit counter